سر تا پای خودم را که خلاصه میکنم . . .
میشوم قد یک کف دست خاک . . .
که ممکن بود :
یک تکه آجر باشد توی دیوار یک خانه !
یا یک قلوه سنگ روی شانه یک کوه . . .
یا مشتی سنگریزه ، ته ته اقیانوس !
یا حتی خاک یک گلدان باشد !
خاک همین گلدان پشت پنجره . . .
یک کف دست خاک ممکن است هیچ وقت ، هیچ اسمی نداشته باشد و تا همیشه خاک باقی بماند ، فقط خاک !
اما حالا یک کف دست خاک وجود دارد که خدا به او اجازه داده
نفس بکشد . . .
ببیند . . .
بشنود . . .
بفهمد . . .
جان داشته باشد . . .
یک مشت خاک که اجازه دارد عاشق بشود . . .
انتخاب کند . . .
عوض بشود . . .
تغییر کند . . .
وای ، خدای بزرگ!
من چقدر خوشبختم . . .
من همان خاک انتخاب شده هستم !
همان خاکی که با بقیه خاکها فرق میکند . . .
من آن خاکی هستم که توی دستهای خدا ورزیده شدهام و خدا از نفسش در آن دمیده . . .
من آن خاک قیمتیام . . .
حالا میفهمم چرا فرشتهها آنقدر حسودی شان شد !!!
اما اگر این خاک . . .
این خاک برگزیده ، خاکی که اسم دارد . . .
قشنگترین اسم دنیا را . . .
خاکی که نور چشمی و عزیز دُردانه خداست . . .
اگر نتواند تغییر کند !
اگر عوض نشود !
اگر انتخاب نکند !
اگر همین طور خاک باقی بماند !
اگر آن آخر که قرار است برگردد و خود جدیدش را تحویل خدا بدهد ، سرش را بیندازد پایین و بگوید : یا لَیتَنی کُنت تُراباً . . .
بگوید : ای کاش خاک بودم . . .
این وحشتناکترین جملهای است که یک آدم میتواند بگوید !
یعنی این که حتی نتوانسته خاک باشد !
چه برسد به آدم !!!
یعنی این که . . .
خـــــــــــــــــــدایا . . .
دستمان را بگیر و نیاور آن روزی را که هیچ آدمی چنین بگوید . . .
نوشته شده توسط
سحرشفیعی
90/6/29:: 11:23 صبح
|
() نظر